Sunday 12 July 2015

معلم خطاب به فرزند خردسالش : پاسخی جز شرمساری ندارم

معلم خطاب به فرزند خردسالش : پاسخی جز شرمساری ندارم  21 تیر-94

این پاسخ در یکی ازرسانه های خبری رژیم  ولایت فقیه بازتاب داده شده است که آنچنان گویاست که نیاز به توضیح بیشتر نیست. چون بیانگر نه سرنوشت معلمین زحمتکش ومحروم و فاصله عمیق طبقاتی در کشور که ترسیم کننده ی عملکرد 37 ساله ی حاکمان مدعی رهبریت ام القرای جهان اسلام و جنبش بیداری اسلامی منطقه  ومدافع سرسخت شعار فلسطین و حوثی های یمنی وحزب الشیطان لبنان رژیم است که تصور نمی رود پاسخی هم  داده شود  .چون اگر  در این مورد احساس مسئولیت می شد کار به اینجا کشیده نمی شد. بهرحال در این پاسخ اشاره شده : من یک معلمم که بیست سال پیش، وقتی دیپلمه بودم و به تازگی در کنکور دانشگاه به عنوان بورسیه آموزش و پرورش قبول شده بودم، یک پیشنهاد خوب برای کار در اداره کل تامین اجتماعی استان به من داده شد و من به دلیل علاقه به تدریس و معلمی از آن گذشتم.اکنون با مدرک فوق لیسانس و نوزده سال سابقه کار، در اداره امور زندگی درمانده ام و توان تامین اولیه ترین نیازهای خانواده ام را ندارم.
دیشب که با فرزند خردسالم برای جلسه قرآن به بیرون از منزل رفته بودم، بوی کباب شامه اش را نوازش داد و در مقابل خواسته دل او جز شرمساری پاسخی نداشتم.امشب در خیابان به ناگاه فریاد زد که بوی هندوانه می آید و چه باید به طفلی که بیش از پنج بهار از عمرش نمی گذرد می گفتم؟ وقتی حال من این است، فردای کودکم و کودک دیگرم که در راه است کدام است؟
آخراین چه کشور یادزد بازار بی در وپیکریست؟ چون از یک طرف هرروز اخبار اختلاس های بس کلان دهه ا وهزاران ملیلیاردتومانی فاش و گزارش می شود. از سوی دیگر فرزند خردسال معلم باید با بوی کباب و دیدن هندوانه آرزوی خوردنش را داشته باشد؟ بدتراینکه هیچ فریادر س و  حساب و کتابی هم در کنار نیست و هیچ مقامی هم مسئول نمی باشذ .

مطلب زیر را یکی از خوانندگان به سایت فرارو ارسال کرده است
با سلام و آرزوی سلامتی
چند سطری برایتان می نویسم، در حالی که ساعت از 3 بامداد بیست و پنجم ماه مبارک رمضان می گذرد و خواب از چشمانم می گریزد.
به چهارده معصوم قسم که چهارده روز است که اجاره خانه ام عقب افتاده. به دوازده معصوم قسم که دوازده روز است که با اندک پس انداز همسرم روزگار گذرانیده ایم و امروز دیگر پول برای نان هم نداریم. در خانه گوشت نداریم. مرغ نداریم. شکر نداریم. شیر نداریم ...
دیشب که با فرزند خردسالم برای جلسه قرآن به بیرون از منزل رفته بودم، بوی کباب شامه اش را نوازش داد و در مقابل خواسته دل او جز شرمساری پاسخی نداشتم.
امشب در خیابان به ناگاه فریاد زد که بوی هندوانه می آید و چه باید به طفلی که بیش از پنج بهار از عمرش نمی گذرد می گفتم؟ وقتی حال من این است، فردای کودکم و کودک دیگرم که در راه است کدام است؟
من یک معلمم که بیست سال پیش، وقتی دیپلمه بودم و به تازگی در کنکور دانشگاه به عنوان بورسیه آموزش و پرورش قبول شده بودم، یک پیشنهاد خوب برای کار در اداره کل تامین اجتماعی استان به من داده شد و من به دلیل علاقه به تدریس و معلمی از آن گذشتم.
اکنون با مدرک فوق لیسانس و نوزده سال سابقه کار، در اداره امور زندگی درمانده ام و توان تامین اولیه ترین نیازهای خانواده ام را ندارم.
شما به من بگویید چگونه برای دانش آموزانم از برتری علم بر ثروت بگویم و حال آنکه دیگر به آن ایمان ندارم؟
چگونه چراغ امید در دل نوباوگان سرزمینم بیافروزم و حال آنکه سینه ام اسیر ظلمت نومیدی است؟
چگونه آتش عشق میهن در وجود نسل فردا شعله ور کنم و حال آنکه در این خاک، تحقیر و تیره بخت شده ام؟
این نیز می گذرد
اما از وجود معلم گرسنه و تحقیر شده، آبی برای مملکت گرم نمی شود.
ایام عزت مستدام باد.

No comments:

Post a Comment